فیلم و داستان



جینی منوکس پنح صبحِ شنبه پیاپی ، توی زمین های ایست ساید با سلنا گراف ، همکلاسش در مدرسه خانم بیس هور، تنیس بازی کرده بود. جینی هر چند سلنا را ظاهراً جلف ترین دختر مدرسه بیس هور می دانست ، مدرسه ای که پر از دخترهای جلف بود، اما در عین حال کسی را هم ندیده بود که مثل او قوطی های نو توپ تنیس با خودش بیاورد. پدر سلنا ظاهراً آن ها را درست می کرد ( یک شب موقع شام ، جینی برای سرگرمی خانواده اش میز شام خانواده گراف را مجسم کرده بود که پیشخدمت تمام عیاری هر بار در طرف چپ یکی از افراد خانواده می ایستد و به جای یک لیوان آب گوجه فرنگی ، یک قوطی توپ تنیس تعارف می کند. چیزی که جنی را بی اندازه ناراحت می کرد رساندن سلنا بود به خانه اش ، بعد از هر بازی تنیس و پرداخت  کرایه تاکسی او، به خصوص که انتخاب تاکسی به جای اتوبوس به پیشنهاد سلنا بود . اما روز شنبه پنجم همین که تاکسی توی خیابان یورکه راه شمال را در پیش گرفت ، جینی ناگهان درِ دلش را باز کرد.

 ببین ، سلنا

سلنا که دستش را دراز کرده بود و روی کف تاکسی دنبال چیزی میگشت ، پرسید: چی؟ و ناله کنان گفت :  روکش راکتم گم شده .

با آنکه هوای گرم ماه اوت بود، هر دو دختر شلوارک به پا ، مانتو پوشیده بودند.

جینی گفت :  توی جیبت گذاشتیش ، ببین ، گوش کن .

های ، خدایا ! خیال مو راحت کردی . جینی ، که در بند حق شناسی سلنا نبود ، گفت : گوش کن.

چیه ؟

جینی تصمیم گرفت که دلش را خالی کند. تاکسی دیگر به خیابان سلنا رسیده بود. گفت :  راستش ، دوست ندارم باز هم امروز پرداخت تموم کرایه به من تحمیل بشه. من که میلیونر نیستم، خودت خبر داری .

سلنا ابتدا چهارچشمی به او نگاه کرد ، سپس رنجیده و معصومانه گفت :  مگه من دانگ خودمو نمیدم؟

جینی صریح گفت :  خیر، شنبه اول دانگ خودتو دادی ، الآن یه ماه میشه . از اون وقت تا حالا به بار هم نداده ای. من ناخن خشک نیستم ، اما آخه برای مخارج زندگیم هفته ای چهار دلار و نیم بیشتر ندارم. اون وقت بیام و )

 

سلنا با اوقات تلخی گفت :  مگه من هر بار توپ نمی آرم ؟

جینی ، که گاهی حس می کرد دلش نمی خواهد سر به تن لنا باشد ، گفت : آخه ، اونهارو که پدرت درست میکنه ، انگار . برای تو که خرجی ندارن . این منم که باید پول دونه ، دونه

سلنا به صدای بلند و با قیافه حق به جانب ، برای این که دست پیش را گرفته باشد، گفت:  باشه ، باشه. با ناراحتی جیبهای مانتویش را گشت و به سردی گفت : من فقط سی و پنج سنت دارم ، کافی یه ؟ .

-خیر. متأسفانه باید بگم یه دلار و شصت و پنج سنت از سرکار می خوام . من این همه مدت حساب دونه دونه

- باید برم طبقه بالا از مادرم بگیرم . تا دوشنبه نمی تونی صبر کنی ؟ اگه رضایت بدی همراه خودم می آرم میدون بازی .

سینا با این حرف می خواست بگوید که به بخشش نیازی ندارد . جینی گفت :  خیر ، امشب میخوام برم سینما ، لازم دارم.

دخترها در سکوتی که بوی دشمنی می داد از دو پنجره روبه روی هم بیرون را نگاه کردند تا اینکه تاکسی جلو آپارتمان سلنا ایستاد. آن وقت سلنا ، که طرف  پیاده رو نشسته بود، پیاده شد. در را عمدا باز گذاشت و مثل هنرپیشه های مشهور، چابک و بی اعتنا، توی ساختمان رفت. جینی ، که برافروخته شده بود ، کرایه را پرداخت . سپس لوازم تنیس - راکت ، حوله دستی و کلاه آفتابی - را جمع کرد و دنبال سلنا رفت . جینی با آنکه پانزده سال داشت ، قدش به یک متر و هفتاد می رسید و کفش تنیس شماره نه بزرگ پا پوشیده بود، قدم به راهرو که میگذاشت ، زشتی کفش های تخت لاستیکی و خودنمایانه اش حالتی تهدید آمیز به او داده بود، این بود که سلنا بهتر دید دستگاه طبقه نمای بالای آسانسور را تماشا کند.

جینی ، که شلنگ انداز به طرف آسانسور می رفت ، گفت : حالا یه دلار و نود سنت به من بدهکاری .

سلنا رویش را برگرداند و گفت :  شاید دلت خنک بشه اگه به ت بگم مادرم خیلی ناخوشه .

-چه ش هست ؟

- راستش، سینه پهلو کرده و اگه خیال می کنی میرم برای پول ناراحتش میکنم سلنا این جمله ناتمام را با اطمینان تمام به خودش ادا کرد.

جینی از این خبر ، دروغ یا راست ، کمی جا خورد اما نه آن قدر که متأثر شود ، گفت :  من که پولو به اون نداده ام. و به دنبال سلنا توی آسانسور رفت .

وقتی که سلنا زنگ در آپارتمان را زد، در به روی شان باز شد ، یعنی کلفت سیاهپوستی ، که ظاهرا با سینا میانه ای نداشت ، در را پیش کشید و نیمه باز رها کرد. جینی لوازم تنیسش را روی صندلی توی راهرو انداخت و دنبال سلنا رفت. سلنا توی اتاق نشیمن رویش را برگرداند و گفت :  خواهش میکنم همین جا بمون. شاید مجبور بشم مادرمو از خواب بیدار کنم.

جینی گفت :  باشه ،  و خودش را روی کاناپه انداخت .

سلنا گفت :  من هیچ وقت خدا گمون نمی کردم تو این قدر لجوج باشی. کلمه لجوج را از این نظر به زبان آورد که خشمگین شده بود اما جرئت نکرد با تأکید ادا کند .

جینی گفت :  این طور خیال کن. و مجله ووگ را جلو صورتش گرفت و آن را به همان حال نگه داشت تا سلنا از اتاق بیرون رفت ، سپس ، سر جایش ، روی رادیو ، گذاشت اطراف اتاق را نگاه کرد و در ذهن اثاث را دوباره جا به جا کرد ، چراغ های رومیزی را بدون انداخت و گل های مصنوعی را جابه جا کرد . اتاق به گمانش روی هم رفته زشت بود . لوازمش گران اما جلف بود

ناگهان صدایی مردانه از قسمت دیگر آپارتمان بلند شد. اریک ، تویی ؟

جینی حدس زد که صدای برادر سلنا ست که هیچ وقت او را ندیده است . پای درازش را روی پایش انداخت ، لبه مانتویش را روی زانوهایش کشید و منتظر ماند.

جوانی عینک زده و پیژامه پوشیده، بدون دمپایی ، با دهان باز به تاخت وارد اتاق شد، گفت: ببخشین ، به مقدسات گمون کردم اریکه . و با هیکل بی تناسبش ، بی آنکه درنگ کند ، اتاق را پیمود و در آن حال چیزی را ، چسبیده به سینه لاغرش ، تکان تکان می داد . آن وقت در طرف دیگر کاناپه نشست و به صدای نسبتا بلند گفت :  الآن انگشت صاحب مرده مو بریدم. و بی آنکه از بودن جینی در آن جا تعجب کند ، پرسید : هیچ وقت شده انگشتتو ببری ؟ جوری که به استخون برسه ؟ در صدای جیغ جیغی او به راستی التماس خوانده می شد، انگار جینی می توانست کاری کند که او از زحمت زخم بندی راحت شود.

جینی به او خیره شد و گفت :  بله ، بریده ام ، اما نه اون طور که به استخون برسه .  او ، به نظر جینی ، بی ریخت ترین پسر بی مردی بود - تشخیص این دو از هم دشوار بود- که در عمرش دیده بود. موهایش از خوابیدن به هم ریخته بود . ریش بور و کم توپش یکی دو روز بود اصلاح نشده بود و قیافه اش خنده آور بود. پرسید: چطور شد برید ؟

او ، که سرش را پایین انداخته بود و با دهان بی روح و باز به انگشت زخمی اش خیره شده بود، گفت: چی؟

-چطور شد برید ؟

گفت :  چه می دونم خبر مرگم ،  لحن صدایش نشان می داد که جوابی که از سر ناچاری به سؤال او می دهد مبهم است. تو سطل آشغال بی صاحب شده ، که پر از تیغ صورت تراشی بود ، داشتم دنبال چیزی میگشتم .

جینی پرسید :  شما برادر سلنایین ؟   آره ، به مقدسات این خونریزی آخرش دخل منو می آره . همین جا بمون، شاید به تزریق خونی، زهرماری، چیزی احتیاج پیدا کنم.

-چیزی روش گذاشتین؟

سلنا دست زخمی اش را از روی سینه اش کمی جلو برد، روی زخم را ، جلو سلنا ، باز کرد و گفت: فقط کاغذ توالت بی صاحب شده تا خون شو بند بیاره. مث موقع ریش تراشیدن که صورت آدم می بره . دوباره جینی را نگاه کرد. و پرسید : تو کی هستی ؟ دوست اون ناکسی ؟

 همکلاسیم.

اهه ؟ اسمت چیه ؟  

 ویرجینیا منوکس .  

برادر سلنا ، که با عینک به او چشم دوخته بود ، گفت : تو جینیهستی ؟ جینی منوکس تویی ؟

جینی ، که پایش را از روی پایش بر می داشت ، گفت بله

برادر سلنا دوباره به انگشتش خبره شد که ظاهرا توی آن اتاق تنها چیزی بود که می توانست خوب ببیند و با بی غرضی گفت : من خواهر تو می شناسم . تا بخوای افاده داره.)

جینی سرش را جلو آورد ، پرسید : چی داره؟

-گوشت که شنید.

-افاده نداره .

 برادر سلنا گفت :  خیلی خوب هم داره.

-میگم افاده نداره .

خیلی خوب هم داره. اصلا لنگه نداره . میون آدم های افادهای لنگه نداره .

جینی او را تماشا کرد که روی زخم را پس زد و از زیر لایه های ضخیم کاغذ توالت انگشتش را نگاه کرد.  شما بی خود می گین که خواهر منو میشناسین .

-خیلی خوب هم می شناسم.

جینی گفت: اگه راست میگین اسمش چیه ؟ اسم کوچکش چیه ؟

جون . جون افاده ای . جینی ساکت شد. ناگهان پرسید :  چه قیافه ای داره ؟ برادر سلنا حرفی نزد. جینی دوباره گفت :  چه قیافه ای داره ؟ برادر سلنا گفت :  اگه نصف اون خوشگلی رو که به خیال خودش داره ، داشت ، حال و روزش سکه بود .

جینی ، که پیش خود فکر کرد بهترین نشانی را داده است ، گفت :  هیچ نشنیدم اسمی از شما ببره .

 از این خبر پکر شدم. درست و حسابی پکر شدم.

جینی ، که به او نگاه می کرد، گفت: به عرض تون برسونم که نامزد شده. ماه آینده عروسی میکنه .

برادر سلنا سرش را بلند کرد و پرسید :  با کی ؟

جینی از فرصت استفاده کرد و صورت او را خوب برانداز کرد، گفت :  شما نمی شناسینش.

برادر سلنا باز به کار زخم بندی سرگرم شد و گفت :  دلم به حال اون مادر مرده می سوزه .

جینی پوزخندی زد.

هنوز هم خونریزی داره . فکر میکنی باید چیزی روش بذارم ؟ چی خوبه روش بذارم ؟ مرکورکرم فایده نداره ؟

جینی گفت : تنتور ید بهتره . و چون حس کرد که در چنین موقعیتی بیش از اندازه رعایت ادب را کرده است ، گفت :  مرده شوی مرکورکرمو ببرن .

 چرا ؟ مرکورکرم چه بدی داره؟

 یعنی به درد این جور زخم ها نمی خوره ، همین. شما تنتور ید لازم دارین .

او جینی را نگاه کرد و گفت :  آخه ، خیلی می سوزونه . نمی دونی سوزشش پدر آدمو درمی آره.

جینی گفت :  می سوزونه اما جون آدمو که نمیگیره . برادر سلنا ظاهرا بی آنکه از لحن جینی رنجیده باشد دوباره انگشتش را نگاه کرد و گفت :  آخه ، من خوش ندارم جاییم بسوزه .

کی دوست داره ؟  برادر سلنا با سر تصدیق کرد و گفت :  راست میگی .

جینی مدت یک دقیقه ای براندازش کرد و ناگهان گفت :  چقدر بهش دست می زنین ، شما هم ؟

برادر سلنا ، که انگار برق گرفته باشدش، دست سالمش را پس کشید. کمی راست تر نشست ، یا بهتر گفته شود ، کمی از قوزش کم کرد و به چیزی در آن سوی اتاق خیره شد . چهره بد ترکیبش را حالتی خواب آلود پوشاند. ناخن انگشتر نشان دست سالمش را میان شکاف دندانهای جلو برد ، ریزه های غذا بیرون آورد، رویش را به جینی کرد و پرسید :  چیز خورده ای ؟

چی؟

 ناهار خورده ای ؟

جینی سرش را تکان داد و گفت : من خونه ناهار می خورم، مادرم همیشه وقتی می رسم خونه ناهار مو آماده کرده .

 توی اتاقم نصف ساندویچ مرغ دارم . میل داری ؟ دست به ش نزده ام.

 نه ، متشکرم. نمی خوام .

-تو الآن از بازی تنیس اومده ای ، به مقدسات میدونم گرسنه ای .

جینی پایش را روی پایش انداخت و گفت: گرسنه ام که هست . اما راستش ، همیشه وقتی می رسم خونه مادرم ناهارمو آماده کرده . اگه چیزی بخورم از کوره در میره ، باور کنین .

برادر سلنا ظاهرا این توجیه را پذیرفت . آن وقت سر تکان داد و به طرف دیگر نگاه کرد. اما ناگهان سرش را برگرداند و گفت : با یه لبوان شیر چطوری ؟

-نه ، متشکرم . متشکرم ، میل ندارم .

برادر سلنا خم شد و با بی خیالی فوزک پایش را خاراند. و پرسید :  اسم این بابایی که می خواد باهاش عروسی کنه چیه؟

جینی گفت : جونو میگی ؟ دیک هفنر. برادر سلنا به خاراندن قوزکش ادامه داد . جینی گفت : تو نیروی دریایی سرناوبانه .

نه ، بابا .

جینی زیر لب خندید و او را که سرگرم خاراندن قوزکش بود، تماشا می کرد. برادر سلنا به خاراندن پایش ادامه داد تا جایش قرمز شد اما وقتی شروع کرد کورک کوچک ساق پایش را با ناخن جدا کند جینی رویش را برگرداند.

جینی پرسید :  شما از کجا با جون آشنا شدین ؟ هیچ وقت شمارو تو خونه مون یا جایی ندیده م .

 من تو اون لجن در مال شما پا نذاشته م.

جینی لام تا کام حرفی نزد تا شاید موضوع عوض شود اما چیزی به نظرش نرسید ، پرسید :  پس کجا با هم آشنا شدین ؟

تو یه مهمونی .

تو یه مهمونی ؟ کی ؟

  یادم که نیست . کریسمس چهل و دو بود. و از جیب بالای پیژامه اش با دو انگشت سیگاری بیرون آورد که ظاهرش نشان می داد رویش خوابیده است ، گفت :  اون کبریتو پرت کن این جا، ببینم.

جینی قوطی کبریت را از روی میز کنارش برداشت و به او داد . او بی آنکه انحنای سیگار را راست کند روشنش کرد، سپس چوب کبریت خاموش را توی قوطی گذاشت. سرش را که عقب می برد ، رفته رفته انبوهی دود از دهنش بیرون داد ، سپس دودها را از بینی فرو برد و بدین ترتیب به شیوه فرانسوی ها به سیگار کشیدن ادامه داد . به احتمال زیاد در بند خودنمایی نبود بلکه کار جوان هایی را می کرد که گهگاه در تنهایی سعی می کنند با دست چپ صورتشان را بتراشند .

جینی پرسید: چرا میگین جون افاده داره ؟

 معلومه ، برای این که داره دیگه . چراشو دیگه نمی دونم .

-آخه ، می خوام بدونم از کجا میگین؟

برادر سلنا با خستگی رویش را به او کرد و گفت: گوش کن . من برداشتم هشت تا نامه به ش نوشتم. هشت تا . حتی به یکیش جواب نداد.

جینی با دودلی گفت :  خوب ، شاید کار داشته .

- آره ، کار داشته . خبر مرگش فرصت سر خاروندن نداشته .

جینی پرسید :  شما مجبورین انقدر بد و بیراه بگین ؟

 خوب غلطی میکنم . جینی زیر لب خندید و پرسید :  اصلا چند وقته میشناسینش ؟

خیلی وقته .

  یعنی می خوام بگم هیچ وقت بهش تلفن کرده ین ؟ می خوام بگم هیچ وقت نشده بهش تلفن کنین ؟

نه .

 به حق چیزهای نشنیده . آخه ، اگه هیچ وقت بهش تلفن نکرده این

 به مقدسات نمی تونستم.

 جینی گفت :  چرا نمی تونستین ؟

-تو نیویورک نبودم.

-اهه ، کجا بودین ؟  

 من ؟ أهایو بودم.

-ببینم ، دانشکده می رفتین .

خیر ، اون جا رو که ول کردم.

 آهان ، تو ارتش بودین ؟

 خیر . و با همان دستی که سیگار را گرفته بود روی طرف چپ سینه اش زد و گفت :  صاحب مرده.

جینی گفت :  قلب تونو میگین ؟ چه شه ؟

-خودم هم نمی دونم چه مرگ شه . بچه که بودم رماتیسم داشتم. درد صاحب مرده ش منو

-خیال ندارین سیگارو کنار بذارین ؟ یعنی میگم

نشست مشترک اعضای انجمن ادبی شهرزاد داراب با هیئت مدیره فصلنامه تخصصی شعر و ادبیات داستانی "داستان شیراز" برگزار شد.

این نشست در حاشیه ی جلسه ی نقد و بررسی مجموعه داستان "از حیرت تا گرسنگی" اثر "مجید خادم و رضا بهاری زاده" به همت انجمن ادبی شهرزاد و با حضور نویسندگان، شاعران، منتقدین و مدیران و فعالان برجسته ی فرهنگی شهرستان داراب روز جمعه 20 بهمن ماه در کتابخانه مرکزی داراب با همکاری اداره فرهنگ و ارشاد شهرستان داراب برگزار شد.

ادامه مطلب

در این جلسه نخست در باره برگزاری مراسم هشتمین سالگرد انجمن شهرزاد گزارشی توسط آقای اکبریان ارائه شد و سپس حاضران در این مورد به بحث و تبادل نظر پرداختند و در ادامه داستان آقای مقدس مجددا خوانده شد و مورد بررسی قرار گرفت.




ادامه مطلب

به مناسبت آغاز هشتمین سال تشکیل انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب, روز جمعه ششم بهمن ماه 96  ساعت 9 صبح در نگارخانه اداره ارشاد اسلامی داراب با حضور داستان نویسان برجسته کشور آقابان ابوتراب خسروی,حسین رحیمی,محمدرضا صفدری و صمد طاهری مراسمی در دو نوبت صبح و عصر برگزار شد؛در جلسه صبح کارگاه داستانی تشکیل شد و در آن داستانهای ملحفه سفید از خانم فاطمه دیندارلو , ظبقه چهارم از امین فدایی و برج از حسین مقدس خوانده شد و توسط مهمانان و حاضرین در جلسه مورد نقد و بررسی قرار گرفت.

ادامه مطلب

(این معرفی برگرفته از مقاله های آقای صادقیان در ویژه نامه نخستین جشنواره داستالن طنز است)

نخستین جلسه ی انجمن داستانی شهرزاد داراب در روز جمعه سیزدهم بهمن ماه 1389 در کتابخانه ی عمومی داراب تشکیل شد؛ پیش از این در روزهای پنجم,دوازدهم و بیست و پنجم دیماه همین سال اساسنامه ی انجمن به تصویب هیئت موسس رسیده بود.

بنا بر اساس نامه هدفهای  انجمن این‌گونه بیان شده است:

ادامه مطلب

این هفته در سینما جوان داراب شاهد فیلم وینسنت دوست داشتنی یا وینسنت دوست داشتنی ات خواهیم بود عنوان فیلم ترجمه عبارت loving vincent  است که ون گوگ در پایان نامه هایش به برادرش می نوشت بنابر این می توان آن را " دوست دار شما وینسنت" یا " با تقدیم عشق وینسنت" هم ترجمه کرد. فیلم یک انیمیشن است که به سبک نقاشی های ون گوگ تهیه شده است و همان گونه که پیداست به زندگی وینسنت ( یا ونسان) ون گوگ می پردازد لازم به تذکر است که این انیمیشن ویژه کودکان نیست.



روز جمعه ششم بهمن ماه با حضور سه تن از داستان نویسان کشور, آقایان ابوتراب خسروی,محمدرضا صفدری و صمد طاهری هشتمین سالگرد بنیان گذاری انجمن ادبیات داستانی شهرزاد گرامی داشته می شود؛ برنامه ها در دو نوبت صبح و عصر برگزار می شود. از ساعت 9 صبح در سالن نگارخانه اداره ارشاد اسلامی داراب , با حضور نامبردگان کارگاه داستان برگزار می گردد که در آن سه داستان از اعضای انجمن خانم فاطمه دیندارلو و آقایان حسین مقدس و امین فدایی خوانده و توسط مهمانان نقد و بررسی می شود؛جلسه عمومی در ساعت همان روز در تالار فرهنگ و هنر(آمفی تئاتر) با برنامه های گوناگون برگزار می گردد. داستانهایی که در جلسه صبح خوانده می شود را می توانید در زیر دانلود کنید:

برج

ملحفه سفید

طبقه چهارم


اَیاه

محمدرضا صفدری

آب کدام دریا کم می‌شود اگر دست‌های زنی سبزه و ترکه‌ئی شانه‌های آفتاب سوختهٔ اَیاه[۱] را مالش دهد؟ چه بهتر که زن بلند بالا باشد و موهای شلالش[۲] تا کاسهٔ زانو برسد. زنِ مَرد مُرده‌ئی است؟ باشد، غمی نیست. مرد پایش می‌شَلد؟ این هم حرفِ شکم سیرهاست. زن چه می‌خواهد جز سرپناهی؟ مردی کاری، که او را از کپرها و شَرِ بدمست‌ها و فرنگی‌های بدشلوار[۳] نجات بدهد.

ادامه مطلب

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قلمستان اندیشه CorelDRAW اینا لینک فروشگاه رقص نور ...ᶤᶠ ᶤ ᶜᵒᵘˡᵈ ᶠˡʸ آنالیتیک عطـــرِ سیــــبِ یــار ali عطر ادکلن زنانه مردانه اصل ماندگار خارجی سایت تخصصی تایپ و مقاله نویسی